سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابراهــــــیم معـــــنوی

از ما چی میمونه

الان که این واژه های روی دکمه ها  را فشار میدم تا به کلمه تبدیل بشن بهانه یست که فکر کنم بعد از من از من چی بجا می مونه خیلی سخته چیزی یادم نمیاد ،یعنی از من فقط برای این دنیا یه خاطر می مونه در این سیل خاطرات ،  شاید به این دلیل باشه که  دیگه خونه ی ما ایون نداره دیگه من بی بی ندارم . دیگه حوض و باغچه نداریم  ماهی توی تنگ هم دیگه خیلی زود می میره ،کجاست اون سفره ی هفتسین بزرگ که مادرم درست می کرد کجاست اون پدر با مو های مشکی کجاست  اون بوی درختان  اوکالپتوس  زادگاهم اون اسمون پر ستاره  مسجد سلیمان اون کوه های بلندش  کجاست اون درخت های کنارش کجاست اون دشت های پر از گل بابونه و لاله ی وحشی یاد مادر بزرگم گل افروز بخیر چقدر گل بابونه رو دوست داشت چقدر جالب بود که اسم خودش هم گل افروز بود ولی افسوس که مادر گل افروزم رفت و الان دلم برایش تنگ شده اخه ادم وقتی بزرگ میشه مادر بزرگ براش یه معنا دیگه پیدا میکنه بی بی منم رفت، از اون مونده  تسبیه و  جا نماز، خدا می دونه که خودش الان  کجاست  که چقدر دلتنگش شدم .  کجاست  اون بازی های کودکانه  با، بابا شکر علی که بچه بودم از علم او بی بهره ماندم چه روحانی با صفای بود  هنوز یادم هست که وقتی ریشه سفید بلندش را شانه می کرد با او شوخی می کردم و بعضی وقت ها که مریض می شدم یا خاری بدست در بازی های کودکانه می رفت سر بر حبای او می گذاشتم  تا با بوی حبایش ارام بگیرم راستی پدر بزرگم هدیه ی به من داد که تا اخر عمرم همراهم خواهد ماند او بود که به من سوره ی حمد را اموخت و یادم است که در اون دوران کودکی چه ذوقی کردم که حمد را حفظ شدم حالا خودش کجاست خدا می دونه  حالا همه ی عمره کودکی من شده خاطره که در ذهنم خاک می خورند .از این می ترسم که منم برم و خاطرهای  که از من می مونه خاک بخورند درست مثل خاطرات کودکی خودم که برای خودم غریبه شدند .وا قعا عجب رسمی رسم  زمونه .نوشتن این خاطرات بدون اشک میسر نبود.امیدوارم اگر کسی این دل نوشته رو خواند اینگونه نباشد.